از اول تیرماه تا آخر مهرماه جهت مراقبت از حاصل و محصول و انگور و گردو و بادام، دشتبان با چوب و ترکه در جاسب میگشت که کسی دزدی یا تجاوز نکند. دشتبان باید خیلی عاقل باشد و عدّه ای را تنبیه و عدّه ای را نصیحت کند و مواظبت می نمود تا باعث بی آبرویی کسی هم نشود. در شبی میگوید در باغ ها بروم ببینم چه خبر است. باغ شاه کهنه متعلق به حاجی اسماعیل است و سر راه سرچشمه چند باغ نزدیک هم است و دشتبان متوجه میشود که کسی زیر درخت مو است و فکر می کند تشی یا کُلتکن (گراز وحشی) است. بعد متوجه میشود شخصی است که از نامش معذورم. خلاصه کلام انگوردزد خواهش میکند آبرویم را نبر. آقا محمد عظیمی او را نصیحت می کند و بکسی نمی گوید و به شعر در می آورد:
0 Comments
عنوان داستان دوم، از دفتر سوم مثنوی "فریفتن روستایی، شهری را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح بسیار" ظاهرا صراحت در نقد روستاییان دارد و تا حدودی چنین القا می کند که مولانا در این داستان، خصلت میهمان نوازی روستاییان را مورد نقد قرار داده و زیر سؤال برده است، در حالی که در واقع چنین نیست و مطالعه دقیق این داستان، چنین محتوا و برداشت و فحوایی را نشان نمی دهد، علاوه بر این، نکات ارزشمند روان شناسانه و جامعه شناسانه دیگری از این داستان، می توان آموخت. به برخی از آنها در ادامه این نوشته اشاره می گردد: چنان که تحقیقات مرحوم فروزانفر نشان می دهد، نخستین بار این داستان در کتاب "البخلاء" جاحظ (1) آمده است، البته در آنجا قصه نیمه تمام روایت شده و گویی مولانا آن را کامل کرده است. قصه با این بیت آغاز می شود: ای برادر بود اندر ما مضی شهریی، با روستایی آشنا در این داستان که مولانا، به همراه آن، قصه ها ونکات ارزنده تربیتی و اخلاقی متنوع دیگری را نیز روایت می کند، یک مرد روستایی که از قبل با شخص شهری ای آشنا بوده، برای مدت دو یا سه ماه از روستا به شهر می رود و در خانه دوست شهری خود رحل اقامت می افکند. مرد شهری در این مدت حسابی از وی پذیرایی به عمل می آورد و همه نیازهای او را بدون هیچ چشم داشتی و تنها از باب تکریم میهمان و انسان دوستی رفع می کند: هر حوائج را که بودش آن زمان راست کردی، مرد شهری رایگان گفته بودی تا بگویم چیست عشق عشق وقتی گفتنی شد، نیست عشق حال اگر اصرار داری بیش ازین گویمت آنچه نگفتم پیش ازین! عشق دستور زبان زندگیست تک سوال امتحان زندگیست عشق پروازیست بر اوج جهان هشت فرسخ آنور هفت آسمان میروی آن سوی عالم مستقیم میشوی دور از خدا ده متر و نیم میپری از بیکران تا بیکران زیر پایت جمله ی پیغمبران ارتفاعی بر فراز دلخوشی است آن سوی افسردگی و خودکشی است صادق صداقت با انشاهایش معروف شد. برادر بزرگتر او کاظم صداقت یا دوبیتیهایش میخواهد به شهرت برسد. دوبیتیهای کاظم صداقت آرزوهای بر باد رفتهی جوانان امروز ایران را بازتاب میدهد. زبان ساده او در هر مصراع، اوضاع اجتماعی روزگارش را ثبت تاریخ میکند. (به لحاظ نبود نقاد عرض شد) حالش فعلاً رضایتبخش است. هادی خرسندی – مرداد 80 صاحبدلان خدا را دل میرود ز دستم حافظو فال گرفتم، فالو نخونده بستم من کاظم صداقت، جوون ایرانیام تاجرم و تجارت نکرده ورشکستم خواستم برم بجنگم، تیر و سپر نداشتم خواستم برم برقصم، قر به کمر نداشتم خواستم برای خودم، مجلس ختم بگیرم واسهی حلوا پختن، آرد و شکر نداشتم پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. داستان زیر از مولوی در خصوص تهمت زدن و دل شکستن قابل تامل است و پیشنهاد می شود اگر زمانی فردی دل شما را بخاطر یک موضوع ساده و پیش پا افتاده شکست داستان زیر را بخوانید. درویشی همراه جمعیتی از دزدان به کشتی درآمد. از مال و ثروت چیزی نداشت، بلکه ثروت و توانگری او، غنای روحی و معنوی او بود. در گوشهای به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کیسهْ زری به سرقت رفته بود. همهْ اهل کشتی را وارسی کردند. سپس به سراغ درویش آمدند. درویش از این گمان بد و تهمت بیجهت، دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا! بندهات را متهم کردهاند، هر چه صلاح میبینی عمل کن. در این میان هزاران ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند. آن درویش، چند دانه از آن مروارید را گرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد. هوا برای او همچون تختی روان شده بود. به اهل کشتی گفت: کشتی مال شما و حق از آن من. شبی از پمپ بنزین گل خریدم گل از استیشن ِ پترول خریدم نبودم فکر گل آن موقع شب من از گلخانه گل میگیرم اغلب ولی آن شب سر تحویل پترول نگاهم رفت روی دسته ای گل گل زیبا نگاهم را به خود دوخت برای دسته گل آنجا دلم سوخت میان آنهمه بنزین و روغن آچار و هندل و لاستیک و آهن غریب افتاده بود آن نازنین گل نمیکرد آن غریبی را تحمل چه سختست از دیار خود جدائی گرفتاری، غریبی، بینوائی کانال به کانال به دنبال توام من با دیشِ دلم در پی کانال توام من بر درگه هاتبِرد و تِلِستار و یوتِلسَت ریموت به کف، خسته به دنبال توام من «بی.بی.سی» و «وی.او.ای» و شهرام همایون! جوینده ی علاف و بداقبال توام من در باره ی تو هرچه مقاله رسد و فیلم خواننده و بیننده ی فعال توام من پیگیر خبرهای تو هستم به همه حال یک لحظه کجا بی خبر از حال توام منروزی اَلفِ اُلفت تو بودم و امروز دور از تو و دلداده به تو، دال توام من بر تو نرسد خدمتی از من بجز اینکه افشاگر حکام قرشمال توام من مذهب به تو تحمیل شد و طبق احادیث امروز اسیر خر دجال توام من! جغرافی اگر در به درم کرده غمم نیست تا بسته به تاریخ کهنسال توام من از بهر نوه قصه ی شهنامه بخوانم تا شیفته ی رستم تو، زال توام من با عبرتی از تجربه ی تلخ گذشته دلگرم به آینده ی اطفال توام من تا هستم و هستی به جهان، ای وطن من تو مال منی، مال منی، مال توام من ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۲۰ آبان ۹۳ - لندن |
مدیردر این قسمت مقالات و مطالب جالب علمی، هنری، تفریحی و غیره را مشاهده خواهیدکرد. آرشیو
February 2018
دسته بندی ها |